آسمون دلدادگی | ||
|
![]() سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟ یاحق
با تـــــــــــــــــــــــــــــو نفس کشیدن، با تــــــــــو زیستن
مرا به خنکای باران خورده ی صبحگاهی یک شور عاشقانه مـــــــــــــــــــــی خواند
تـــــــــــــــــو را داشتن مرا به بزم نیایش های محزون
شبانه مـــی کشاند
واژه ها تاب وصف تــــــو را ندارند
توان از تــــــــــــــو گفتن را ندارند
وقتی تو باور قلبی، نجوای شبانگاه شاپرکی،
تبسم ملموس شقایق مـــــــــــــــــی شوی
وقتی تو تعبیر دنیا و رویا و زندگی می شوی
سخن از کــــــــــــــــــه باید رانـــــــــــــد؟؟؟
وقتی تـــــــــــــــو فلسفه ی تقدیر، تفسیر سرنوشت،
تعبیر احساس مـــــــــــــی شوی.....
دیگر تعریف عشق به سهولت به تو اندیشیدن می ماند
تـــــــــــــــــــــو تعریف بی تحریف عشقی
تــــــــــــو به همان عطشی می مانی که سیرابی
نمی شناسد
با تـــــــــــو من زندگی را جدا از این بوی دلزده ی خاک
در دیار دلدادگی های بی تاب عاشقانه با شعفی ماندگار
به بزمی ماندنی در حقیقت افسانه ای راستین به استقبال مـــــــــــــــــــــی روم
تو را من نقش عشق طرح دوست داشتن با ظرافت احساس
بر بوم وجودم بر پرده ی قلبم به تصویر می کشم
نیازی نیست، تو خود بر یاخته های تنم حک شدی
واژه ها مرا به یک جمله سوق می دهند
از تـــــــــــــــــــــــــو نگاشتن، از تو سرودن
وجودم، دوست داشتنت را فریاد می کند
می شنوی ...؟!
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو بايد تازهگیها
از اينجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همين را میگويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنيا خيلی خوب است،
بيا!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد.....
امان از این بوی زمستون و آسمون ابری،که آدم نه خودش میدونه دردش چیه نه دیگران؟فقط میدونم هرچی هواسردتر میشه دلم یه آغوشه گرم میخواد............
گاهی می توان ![]()
در می یابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتری باقی است تا بدانی.
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم ما بهم بد کردیم ما به هم بد گفتیم ما حقیقتها را زیر پا له کردیم وچقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم از شما میپرسم ما که را گول زدیم؟ ( دکتر شریعتی )
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم: از شما چه پنهان: ما از درون زنگ زده ایم ...! (حسین پناهی) بگو ساقی....شب آمد باز دلتنگم خدايا!چنان سازی بد آهنگم خدايا!من و در چشم شب تنها نشستنمن و در سايه ی غم ها نشستنچه شد آن مهربانی های ديرين؟رفيقی، هم زبانی های ديرينخدايا! بی قراری ها مرا کشتشب و اختر شماری ها مرا کشتبه پای گريه می سوزم شب و روزهمه سوزم، همه سوزم، همه سوز کيم؟مست بيابان گرد اين شهرو تنها عاشق پر درد اين شهرچرا مستی فراموش است اين جا؟چراغ باده خاموش است اين جا؟بگو ساقی، بگو با من کجايی؟« مرا با توست چندين آشنايی »پر از دلتنگی ام، لبريز دردمچه شد ساقی! شرابت،؟سرد سردم بخوان با من سرود زندگی رابه جنبش آر، رود زندگی راچرا ساقی نمی گيرد سراغم؟چرا خاموش شد چشم چراغم؟چرا خوبان سر ياری ندارند؟بگو ساقی....یا تو زیباتر شدی یا چشام بارونیه .. این قفس بازه ولی قلب من زندونیه میخوام آروم شم تو نمیذاری .. هر دو بی رحمن عشق و بیزاری
قدمای آخرو آهستهتر بردار .. واسه من کابوسه فکر آخرین دیدار به تلافی اون همه تلخی گلههاتم طعم عسل شد نفس کشیدن دل سپردن مثل دریا ماه من تو مثل بارون غمو آسون میبری از یاد من
دلشکسته بینوا فرهاد من
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
هم وجود ندارند.”
را کوتاه کردم!”
مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
نمیکنند.”
نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.” "برگرفته ازوبلاگ عاشقانه ها" التماس به خدا جرأت است . اگر برآورده شود ، رحمت است ، اگر برآورده نشود ، حکمت است . التماس به انسان خفت است . اگر برآورده شود ، منت است ، اگر برآورده نشود ، ذلت است . روی خاطره ی با تو بودن لی لی میکنم...
ترس گذشتن از خط تو را دارم.....
نیمی از حجم تو را برای روزهای نداشتنت کنار گذاشته ام....
احتکارت میکنم... تا ترس نداشتنت کاهش یابد!!
با حجم یادت کشتی میگیرم....
میدانم که باز میگردی... و مرا می یابی... دلنگران رفتنت نیستم...
دلتنگ نداشتنت هم... ولو اندک!!!
میدانم که اخرین پژواک خواستن هایم را میشنوی...
لازم نیست دوباره بگویمت: مهم توئی بقیه بهانه.....میدانم که میدانی....
میدانم که حرف نگاهم را میخوانی.....
میدانم که میمانی.....
حال در حسرت رویاهام غوطه ورم
انگار زمستان دلتنگی ام را فرصتی برای بهار شدن نیست ...
آنقدر در دلم باران می بارد که رخت های دلتنگی مرا مجالی برای خشک شدن نیست ...
هنوزم دلم مثل همون دیوارای کاه گلی ای که ساده میفته ... ساده میشکنه ...
اما بارون که می باره سفتش میکنه ... سختش میکنه ... سنگش میکنه...
درست زمانی که بارون تو رو برام میاره ...
عجب حکایتی شده معنا ...
من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنیست بی چتر، حسّ پرسه زدنها نگفتنیست
زمستان، با تو فصل دل انگیز بوسههاست
با تو، صدای بارش باران شنیدنیست
ابری و چکّه می کنی و مست میشوم
طعم لبان خیس تو حالا چشیدنیست
خیسم، شبیه قطرهی باران، شبیه تو
تصویر خیس قطرهی باران کشیدنیست
این جاده با تو تا همه جا مزّه میدهد
این راه ناکجای من و تو، رسیدنیست
باران ببار، بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنیست...
سلامتی اونایی که درده دل همه رو گوش میدن،اما معلوم نیس خودشون کجا دردودل میکنن! سلامتی اون دلی که هزار بار میشکنه اماشکستن رو بلد نیس! سلامتی اونایی که تو اوج سختی و مشکلات بجای این که ترکمون کنن،درکمون میکنن! سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت....ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره...
باز باران با ترانه میخوردبربام خانه.. خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران؟ گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر کجا رفت؟ خاطرات خوب ورنگین...... درپس آن کوی بن بست... در دل تو آرزو هست؟ کودک خوشحال دیروز.... غرق در غم های امروز... یاد باران رفته از یاد.. آرزوها رفته بر باد.... "آسمون دلتون آفتابی"
یه دنیا حرف برای تودارم،یه دنیا پرازحرفهای نگفته، یه دنیا پرازبغض های
نشکفته.با منی،هرجاو الان اومدم تا مثل همیشه سنگ صبورروزهای دلتنگی
ام باشی!
دلم به وسعت یه آسمون تیره غمگینه. صدایی نیست،آرامشی نیست،حتی
سایبون روزهای دلتنگی هم دیگه جوابگوی دلتنگی هام نیست.
من اومدم! اینجا،کناردلواپسی های شبونه ات، کنار شعله ور شدن شمع وجودت
،اما نمی دونم چرا دلم آرام نمی گیره...
دلم گرفته،دلم سخت تو سینه گرفته،با تموم وجود تورومی خونم؛ازتوچیزی
نمی خوام جز دریای بی ساحل وجودت رو،جز دستهای مهربونت رو،جز نگاه آرومت
روکه خیلی وقته توسیل بادبیوفای زمونه گم کردم.
هرشب حضورت روتوکلبه ی خیالم می آرم، وجودت را با تموم هستی باقیمونده
در نهانخانه قلبم پنهون می کنم،چشمامو باز نمی کنم تا شاید بتونم تصویرت رو
بر روی پلکهای بسته ام حک کنم،اما باز هم جای تو خالیه.. .
شاید اگه جای تو بودم؛کمی،فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک
می ریختم،شاید اگه جای توبودم؛طاقت دیدن چشم های خیره و خسته اتو
نداشتم،شاید اگرجای توبودم؛بلوربغضم روبا تلنگری آسون می شکستم تا بدونی،
تا بدونی که چقدر دوستت دارم... .
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی
فهمیدم که تو را به خدا سپردم!
این بار به دیدنت آمده ام،برات گلاب آوردم ، دستام تنها سنگ سردِ خونه اتو
احساس می کنه اما بدون یاس های سپید احساسمون هنوز گرم گرم اند...
روحت شادبابای خوبم
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتتظر، ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
***
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
***
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
***
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
***
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه مستجاب می شود سلام بابای خوبم خلوت نشین غم شدم،غمخوارناپیدای من،آغوش گرمت جای من،آری تویی دنیای من به اندازه ی وسعت ندیدن نگاهت خسته ام بابای مهربونم....چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوریت را؟دل این واژه ی بی نقطه به وسعت یه دریابرات تنگ شده و برات دلتنگی میکنه... از این دلتنگیها بگذریم باباجون آخه امشب مهمون دارین توو مامان بزرگ....خیلی خوشحالین مگه نه؟آخه امشب بابابزرگم اومد پیشتون....روزایی که دلم میگیره یاد حرف پدرژپتو به پینوکیو میافتم که میگفت:"پینوکیو چوبی بمون پسرم...آدما سنگ اند،دنیاشون قشنگ نیست." راست میگفت بابا...همه اش از دنیای آدما دلم میگیره...کاش بودی تا بازم با حرف زدن باتو یه کم آروم میشدم...امشب بابابرزگ مثه یه پرستوی آروم کوچ کرداومد پیش تو ومامان بزرگ...بابابعد از رفتنت طفلک خیلی اذیت شد...یادش بخیر همه اش میگفت من باید باشم و رفتنه پسرمو ببینم...حالا همه ی شما تو آسمونم شدین یه ستاره ی پرنور...بابا چرا آدما برای از دست دادن عزیزاشون اینقدر بی تابی می کنن ولی تا پیششون هستن اصلا محلشونم نمیکنن....موندم حیرون تو کار این آدم دوپا.... خدایا چقدر دوستت دارم که عزیزامو تو آغوشت گرفتی و نمیذاری اذیت بشن....خدایا تازه حکمت بازیهای دوران بچگیمو میفهمم..."زوووووو"تمرین این روزای نفس گیر بود....روزای که مجبوری بشینی و برای رفتن عزیزات اشکی تو دلت بریزی و برای آرامش روحشون خدا خدا کنی....خداجون میدونم تو اینقدر مهربون و دوست داشتنی هستی که قبل از بردنه بنده هات اونارو آرومشون میکنی و به آرامش واقعی میرسونیشون جوری که به سادگی از این دنیای یخی دل میکنن و تو آسمون توبه پرواز در میان....خداخیلی بی تاب شدم خودت میدونی چقدر برام عزیز بودن...وقتی بچه بودم چقدر بابابزرگ برام از اون آبنبات ترشا میخرید...وقتی بزرگ شدم و میومدن خونه امون همیشه آروم یه گوشه دراز میکشید واصلا چیزی نمیگفت...یه فرشته بود بابابزرگ...آروم و ساکت ودوست داشتنی...یادشون بخیر....خدایا دوباره گم شدم تو غباردلتنگی...به تنگ اومدم درحصار دلتنگی...خدایا بیا که بی تو لحظه ای تباه خواهم شد...بگیر دست مرا درغبار دلتنگی...خدایا همیشه یه بهونه برای دردودل باتو دارم....یادته بهت گفتم این روزا خیلی دلم میگیره....هیچوقت دل من بی بهونه نمیتپه....فقط موندم خداجون که بهونه هام دلگیر شدن یا دلم خیلی بهونه گیر شده؟؟؟؟
از چی بنویسم؟؟ از آسمونی که همیشه در حال عبوره؟ یا از دلی که امشب سوت و کوره؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربون شما که از من دورید؟ البته شما به من نزدیکین این منم که از شما دورم....از خاطراتی که با شما تو باران خیس شد؟ یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟ از چی بنویسم ؟؟از بدرودی که هرگز بر زبون نیاوردیم؟ من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم… من دل بسته درختی هستم که فرصت نشدآسمونمون رو رویش حک کنیم….. من منتظر پنجرهایی هستم که عطرشما را دوباره به من نشان بده….خدایا میدونی چقدر برام عزیزن خودت مواظبشون باش و به منم یه صبری بده که از دوریشون اینقدر بی تاب نشم....
بابای خوبم همیشه تو مهمونی ها قشنگترین لباساتو میپوشیدی...امشب چی پوشیدی؟خیلی دوست داشتم پیشت بودم ومنم تو خوشی امشبت شریک میشدم...پیشت نیستم بابای خوبم ولی دلم پیشت هست و از خوشحالی تو خوشحالم...مهمونیتون پر از ستاره....
"""اینجا زمین است!ساعت به وقت انسانیت خواب است....دل عجب موجود سخت جانیست!هزار بار تنگ میشود،میشکند،میسوزد،میمیرد....ولی بازهم میتپدبرای عزیزانش...من فرشتگانی را دوست دارم..همان هایی که بدی هیچ کس را باور ندارند،همان هایی که برای همه لبخند میزدند....همان هایی که بوی ناب فرشته هارو میدن...ومن باور دارم شما عزیزانم از همان هایید...
بابا،مامان بزرگ،بابابزرگ پرستوهای عاشق روحتون قرین رحمت...رسیدن به آرامش ابدی بر شما مبارک....
به خوده خدا میسپورمتون...آسوده بخوابید
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |