
نذر کردم...
يه روزي که خوشحال تر بودم،
بيام و بنويسم که:
زندگي رو بايد با لذت خورد...
که ضربه هاي روي سر رو بايد آروم بوسيد..
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.
يه روزي که خوشحال تر بودم،
ميام و مي نويسم که:
"اين نيز بگذرد"...
مثه هميشه که همه چيز گذشته .
يه روزي که خوشحال تر بودم؛
يه نقاشي از پاييز ميذارم ,
که يادم بيايد زمستون تنها فصل زندگي نيست.
يه روزي که خوشحال تر بودم،
نذرم رو ادا مي کنم...
تا روزايي مثه حالا
که خستگي ودلتنگیت لاي دست و پايِ دلم پيچيد؛
بخونمشون و يادم بيايد که؛
هيچ بهار و پاييزي بي زمستون مزه نمي ده.
ببین "رفیق" برای چشمام نماز بارون بخون،
آخه بدجوری بغض کرده ، ابریه ، اما نمی باره...
حکایت عجیبی داره، این اشک
فک کن کافیه حروفش رو به هم بریزی تا بشه، {کاش}
نميخوام داشته باشمت…
نترس…
فقط بيا وتولحظه ی خواسته هام قدم بزن…
تا ببينمت…
دلم براي راه رفتنت تنگ شده است….
هی "رفیق"بی "تو"...
امسال هم سالم تحویل نشد...
فقط تحمیل شد.
یاحق