آسمون دلدادگی | ||
|
![]() من
پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد... یاحق
توبه نقش قهوه اعتقاد داری...به پیش بینی.. بخون یاحق ![]() کاش ما آدم ها بفهمیم عشق این نیست
که تو برای من باشی.
عشق اینه که بگی دوستت دارم
و این برای دنیای من کافیست.
این روزا دلم خیلی آشوبه.
کاش یه جایی ،یه جوری می شد ببینمت !
ولی راضی ام به هر اون چیزی که سهمم از زندگی باشه.
یاحق
سلام مــاهٍ مـــن!
اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
ماه من ! مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان دررویا ...
یاحق دلم می خواد
یاحق ![]() باز این منم که می نویسم.
که اگر کمترین امیدی در قلم بر دست گرفتن هست اون امید تویی...
سلام به تو که حجم احساسم از آن توست.....
من امشب دلتنگِ دلتنگم...اونقدر که در باورت نمی گنجه...اونقدر که در باور
هیچ کس نمی گنجه...
من امشب می خوام با صدای بلند فکر کنم............ در حضور تو!
شنیدی میگن بهترین دوست تو کسی است که بتونی با صدای بلند در حضورش فکر کنی؟!
وقتی ماه از آسمون دلم درست زمانی که دلتنگ می شوم کوچ می کنه... و
ستاره ها دیگر کلبه ی قلبم را روشن نمی کنن من چه امیدی داشته باشم به طلوع خورشید!
وقتی همه ی مهربونیم گریه می شهو تمام دقایقم رو پر می کنه و
من ابری وبارونی می شم بی اونکه هوای دلم بهاری شه...!!!
و وقتی پر می شم از هوای دلتنگی تو نمی دونی چطور غوغای درونم را تنها به
خاطر تو پنهرن می کنم؛
تا مبادا آزرده شی...اما دریغ که نمی شه همه چیز را یک جا و یکباره به زبون آورد....
دریغ از اینکه من بی تاب و عجولم و زمونه صبور......شاید گذر زمان به کمکم بیاید....
و صبورترم کنه....
تو نمی دونی در پس سکوتی که خودمم از اون خسته می شم چقدر حرف نگفته
برای گفتن دارم....
اگه می خوای منوبشناسی نه به گفته هام ؛که به ناگفته هام گوش کن...
اونوقتی که سکوت فاصله می شه بین من و تو
اگر دستانت رورها می کنم
نه اینکه هوای موندنم نیست.......
باور کن اونوقت از همیشه به تو محتاج ترم....
درست همون زمان که دستانم یخ زده دیگه توانم نیست
تا این دلتنگی را تاب بیارم.........
درست تنها زمانی که دوستی تنها مجالیه که با اون تنهایی هامون رو پر کنیم
بی اونکه خود را به حضور یکدیگربرای یکبار هم که شده بشناسیم....
دیگه از مئن هیچ چیز نمی مونه ...
من میمونم و یک بغل دلتنگی ایی که نمی دونم با اون چیکار کنم...!
و دیگه رمقی نمی مونه نه در دلم نه در دستام......
گاهی دورویی ها و فریبکاری های مردم را
به حساب علاقه و محبت آنان می ذارم
بااینکه تا سر حد یگانگی و صفا پیش می رم و
از اینهمه تظاهر اونا قلبم آزرده میشه و
حس می کنم چقدر در بینِ اونا غریبم...!!!
اما اگه سکوت می کنم دلیل دیگه ای دارم............
من هم می بینم...!! هم می فهمم....!!
اما سکوت می کنم چرا که نه من از جنس
شمشیرم و نه اونا در تن بی رگشون
خونی برای ریختن دارند..!! طفلکی ها.....!!
نمی دونم چی بگم بهاین آدما که اینجور منو
با خودم به جدل میکشونن....
نمی دونم خدا عشق رو به من آموخت
یا که می خواد نفرت رو به من بیاموزه....
می خواهد پرواز رو به من بیاموزه یا
سقوط رو که اینجور تا لبه پرتگاه
منو به دنبال می کشونه....
من اشتباهم یا اونا....اوناا راست می گن یا من......
اعصابم خورد میشه وقتی که می بینم از
اونهمه فریادی که تنها به صرف دندون به جگر گذاشتن
تبدیل به سکوت می شه رو به ندونستن تعبیر می کنن....
اینجا برای موندن دیره و برای نرفتن دیر تر....
آرزوهام همه در آغوش خدا خوابیده...
و این سکوت تلخ از هر گوشه ای به
در و دیوارهای دلم چنگ می زنه...
من با اینهمه نقاب به صورت آدمای اطرافم چه کنم...؟!
من هم اگه مثل اونا بشم درست می شه...؟!
نه....
دوستی به تعبیر من اونیِ که بتونی
حضور کسی را در کنارت درک کنی بی اونکه
لطمه ای به خودِخودت...
به آنچه واقعا هستی بزنه....!!
سخت نیست.....
اگر نقاب ها را برداری ایجوری می شه...!!!
امشب کسی تو گوشم نجوا می کنه:
اونوقتی که شرم خیره شدن توچشمای کسی رو داری؛
تو چشماش زل بزن و با تمام
وجودت به او لبخند بزن!
اونوقتی که شرم در آغوش گرفتن کسی که دوستش داری
به توحتی اجازه ی ایستادن در
کنارش را نمی دهد
اونو از خیالت بیرون بیار و با تمام وجود در
آغوشش بگیر و مهربونیت رو به
مهربونیش پیوند بزن!
به جای عهد شکنی سنت شکن باش تبر به
دست بگیر و بتهای بی عاطفگی را بشکن....
مثه ابراهیم معمار کعبه ی عشق باش در سرزمین یک دل ؛
و دلم می گه :
من خودم ابراهیمی دیگه می خوام
تا پایه های کعبه ی عشق رو بنا کنم...
من خود معماری دیگه می خواهم تا اولین کسی
باشم که به کعبه ی او ایمان میارم...
من امروز متوجه چیزی شدم که مدتهاست درپی دونستنِ اون بودم:
ابراهیم کعبه روساخت چون خدا می دونست
که روزی محمد قبله اشو از قدس به کعبه ی
ابراهیم تغییر میده....
ومحمد عاشق شده بود وبرای آنکه
عشقش را اثبات کند قبله ای می خواست ....
او نمی دونست عشق را به کدام قبله نماز بذاره...!!
و ابراهیم از قبل معمار کعبه ی او بود
معمار قبله ی خودش و محمد...!!
...
در درون هر کدوم از ما پیغمبری است به نام محمد...!!
و ما هر یک برای اثبات عشقمون
قبله ای می خوایم.....!! کعبه ای......!!
و هر کس معمار قبله ی خودش و دیگریه......
ولی من هنوز یک چیز دوست دارم...
من دوست دارم که عاشق بشم و قبله ام دیگه قدس نباشه...
و هنوز نمی دونم چه کسی معمار کعبه ی دلم میشه؟!!!
دیریست به رسم عاشقی
من هم به دنبال قبله ای می گردم ..
.میخوام لبیک بگم...
تو نمی دونی قبله ی من کجاست؟
ابراهیم من کو...؟!
میگم ها: تو یه معمار عاشق سراغ نداری؟
می خوام ضد زلزله بسازه ها!!!
یاحق
مخـاطب خــاص برگرد
یاحق تــمام ماجــرا همينجاست ;
یاحق
دردکه دارم ، ســرم را بــهانه ميکنم ...
یاحق آدم وقتی یه حس تکرار نشدنی رو
که با یکی تجربه میکنه
دیگه اون حس رو با کس دیگه ای
نمیتونه تجربه کنه
بعضی حس ها خاص و ناب هستن
مثل بعضی آدما.!!
!یاحق
خدایا: کسی اینجا به یادش نیست که دنیا زیر چشماته
امضا: بچه ی آدم یاحق |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |